3/08/2005 11:45:00 pm|||sayeh|||
تست
|||111031311982031990|||2/23/2005 12:44:00 am|||sayeh|||
اين مردمان هوشمند!

شنیده های من از NITV:

_ الو ژاکلين جان.
_ من آيلين هستم عزيزم.
_ واي...از بس که شما دو تا شبيه هم هستيد آدم اشتباه مي‌کنه...
_ آخي..نازي...امرتونو بفرماييد...
_والله تلفنها تو ايران کنترل مي‌شه. بيشتر از اين نمي‌تونم حرف
بزنم. فقط همين قدر بدونيد که اين زلزله کار خودشون بوده!

......صداي بوق
|||110910724835570829|||2/21/2005 08:24:00 pm|||sayeh|||
فعلا عکس اين برادرمون رو از دست نديد تا بعد :
آقای سید علی ریاض سخنگوی آبادگران و نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی
|||110900509570372262|||2/18/2005 12:00:00 pm|||sayeh|||
*صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهي از ره رسيد
تو نيامدي،
گنجشک هاي منتظر
دور خانه من نشستند
و به هر سايه به خود لرزيدند
تو نيامدي،
آفتاب
از سر سروها به انتهاي خيابان سر کشيد
تو نيامدي،
مه مي‌داند
که بايد برخيزد
وبه خانه خود بيايد
در سينه من.
.......
.......
پدر من امشب دلم خيلي تنگ شده بود.آخر هر چه موسيقي و شعر در جهان هست مرا ياد شما مي اندازد. ياد آن ضبط صوت سوني قديمي با بلندگوهاي قهوه اي... ياد آن ديوان حافظ با جلد آبي تيره...ياد گل هاي رنگارنگ، يك شاخه گل و گل هاي صحرايي بر روي نوارهاي كاست كنار هم چيده شده...ياد بعد از ظهرهاي پاييز و غروب هاي اردي بهشت...صداي قمر، دلكش، تاج اصفهاني، بنان، ياسمين، قوامي، مرضيه و محمودي خوانساري... ياد صداي شما در تكرار خستگي ناپذير بيت بيت غزلهاي حافظ... ياد صداي كودكانه ي من در تكرار شگفت آور ابيات ناشناخته...پدر من امشب رفته بودم كنسرت پريسا و حالا دلم خيلي تنگ است.مي دانم شما دوست نداريد كه من دلتنگي كنم. مي دانم اصلآ دوست نداريد كه صورت من مثل همين حالا غرق اشك باشد اما.... اما امشب دوباره يادم افتاد كه بعضي چيزها انصاف نيست. بي انصافي ست.عادلانه نيست. حق من نيست.
....
....
* شعر از شمس لنگرودی است.
|||110871576896701534|||2/13/2005 02:38:00 pm|||sayeh|||
مسئولين که ناکارآمد باشند، هر پديده‌‌اي به بلاي آسماني مبدل مي‌شود. برف که نمي‌آيد مي‌خوريم به قحطي آب و خشکسالي. برف که مي‌آيد، مي‌خوريم به قحطي گاز و هزار و يک مصيبت جديدتر.
در تهران، به دليل نبود تجهيزات برف روبي و سرما، عبور و مرور مختل شده است. خبري از پخش کردن ماسه و نمک در کوچه‌ها نيست. از مردم خواسته‌اند که خودشان همياري کنند. لابد بايد همه با نمکدان به خيابانها بريزند و نهضت ضد استکباري نمکدان را راه بيندازند. اصلا کوچه‌ها به کنار، مردم ساعتها در ترافيک اتوبانهاي لغزنده مي‌مانند. تازه اينها مشکلاتي است که به چشم مي‌آيد. من هيچ مطمئن نيستم که بچه‌هاي فال فروشي که چند روز پيش ديدمشان و خودشان را با بخار لوله اگزوز ماشينها گرم مي‌کردند، ديشب زنده مانده‌اند يا نه!
در استان گيلان مردم در محاصره برف مانده‌اند. مايحتاج غذايي به شهرها نمي‌رسد. سقف پنج هزار خانه و سقف مکانهاي عمومي مثل بيمارستانها و مدارس خراب شده است. مردمي که روز پنجشنبه در جاده رشت غافلگير برف شده‌اند، ماشينهايشان را رها کرده‌اند و به سمت دهات اطراف فرار کرده‌اند.
پليس راه هم داريم، هواشناسي هم داريم. اما وقتي در جاده گير کنيم، هيچ چيز با صد سال قبل فرق نکرده است، بايد فرار کنيم!
اخبار، بيشتر از آن که ناراحت کننده باشند، شوک آورند. خانواده‌ها بر اثر گاز گرفتگي تلف مي شوند؛ چراغ پيک نيکي داخل اتوبوس بر مي‌گردد و همه آتش مي‌گيرند؛ ماشينها زير بهمن مي مانند؛ بچه هاي يک مدرسه آتش مي گيرند و زنده زنده مي‌سوزند.
خيلي سال است که يا چيزي نساخته‌ايم يا غير استانداردش را ساخته‌ايم. خيلي سال است که با هر پديده طبيعي غافلگير مي‌شويم و گند کارمان در‌مي‌آيد. اين که برف بود؛ خدا به فريادمان برسد اگر سيل و زلزله بيايد.( راستي گزارش گلناز را از بم خوانده‌ايد؟)
طي اين سالها مسئولين عزيز چه کرده‌اند؟ هي گفته‌اند: دشمن، دشمن! بله، براي افراد نالايق و غير مسئول، هر چيزي مي‌تواند دشمن حساب شود، حتي برف مي‌تواند آبروي اين آدمها را به خطر بيندازد. آخر هنوز بزرگترين دشمن خودشان را نمي‌شناسند، نامش بي‌لياقتي است.
|||110829339539976950|||2/13/2005 12:40:00 am|||sayeh|||

روزپنجشنبه به اندازه کافي خوش شانس بودم که توانستم به تماشاي فيلم گروه هم آوازان* بنشينم. فيلم بسيار لطيف ودوست داشتني بود. تلفيقي از دنياي کودکان و نوجوانان با موسيقي. براي صدمين بار به فکر چيزهايي افتادم که موسيقي مي‌تواند به زندگيهاي بي‌رنگ و خشن ما هديه کند. زيبايي، اميد، عشق و...حتي نظم. اصلا شايد فيلم در ستايش موسيقي ساخته شده باشد، من هنوز هيچ نقدي در مورد اين فيلم نخوانده‌ام. همين قدر مي دانم که نامزد بهترين فيلم خارجي جايزه اسکار شده است.

Les Choristes*

|||110824318595001730|||2/07/2005 08:04:00 pm|||sayeh|||
صداي زمين خوردن توپ بسکتبال، در گوشم زنگ مي‌زند. توپ که وارد سبد مي‌شود، هوار مي‌زنند، همديگر را به اسم صدا مي‌زنند: مهرداد، شاهين، عليرضا، بابک... ما گوشهايمان تيز مي‌شود. يواشکي مي‌خنديم. پسرهاي همين محله هستند، اهل همين دور و برها. سبد بسکتبالشان را بسته‌اند به تير چراغ برق کوچه مدرسه ما، لابد يا روز طرح کادشان است يا سال چهارمي هستند و مدرسه ندارند. توپشان باز گل مي‌شود، اين بار ما هم تشويق مي‌کنيم. معلممان برمي‌گردد و داد مي‌زند:"ديوانه شده‌ايد؟" مي‌خنديم. زير نگاه چپ چپ معلم جوان و تازه کارمان مي‌خنديم. صداي جيک جيک کلاس را پر مي‌کند. بچه‌ها استاد تقليد صداي جوجه هستند. صداي همزمان جوجه‌ها کلاس را بر‌مي‌دارد، معلم با تعجب نگاه مي‌کند. مي‌گوييم:"مال سرايدارهستند. چند تا جوجه خريده، ول کرده توي حياط." معلم باور مي کند. برمي‌گردد و باز پاي تخته چيز‌ مي‌نويسد. صداي جوجه ها بالا مي‌گيرد. حالا معلم کلافه تر شده، صداي جوجه ها با صداي خنده‌ها و با صداي توپ بسکتبال مخلوط شده. معلم گچ را پرت مي‌کند و مي‌رود بيرون تا تکليفش را با سرايدار روشن کند. حالا ماييم و يک کلاس تک پنجره و صداي ديوانه کننده توپ بسکتبال. دو نفر از نيمکت بالا مي‌روند تا از پنجره به کوچه نگاه ‌کنند . فورا گزارش مي‌دهند: "هفت هشت نفر هستند، از ما خيلي بزرگتر نيستند، قيافه دوتاشون خوبه! " و جايشان را به دو نفر بعدي مي‌دهند...نفرهاي بعدي و بعدي آن قدرجا عوض مي‌کنند تا گروه بسکتباليستهاي ناشي شناسايي مي‌شوند. حالا هم اسم مدرسه‌شان را مي‌دانيم و هم حدود سن و سالشان را. نفر آخر جيغ مي‌زند:"ديدنمون" و سرش را کنار مي‌کشد. جيغش همزمان مي‌شود با ورود ناظم به همراه معلم ناشي که به خاطر دروغي که گفته‌ايم، حسابي عصباني است. ناظم وظيفه‌اش را انجام مي دهد. از نمره انضباط همه کم مي‌کند، به نفر آخر که فرصت نکرده از نيمکت پايين بيايد صفر مي‌دهد و از کلاس بيرون مي‌رود. بعد از چند دقيقه صداي توپ هم ناگهان قطع مي‌شود. هر چه منتظر مي‌شويم، خبري نمي‌شود. بسکتباليستها با تشر ناظممان دررفته‌اند و سبدشان را هم برده‌اند.
حالا به جز صداي گريه آرام همکلاسيمان که صفرگرفته، هيچ چيز شنيده نمي شود. چنددقيقه که مي‌گذرد، گريه دخترک قطع مي‌شود و جايش را به لبخند ميدهد، آخر باز صداي جوجه مي‌آيد، هر چند که ديگر توپ بسکتبالي در کار نيست! صداي جوجه‌ها بالا مي‌گيرد. بالاتر، بالاتر، حتي بالاتر و بلندتر از صداي توپ بسکتبال. معلم اين بار ديگر گچش را پرت نمي‌کند. کيفش را برمي دارد و بي صدا از کلاس بيرون مي‌رود.
ما باز برنده شده ايم.
.
.
.
ببين ...به من قول بده که اگر يک روز گذارت به آنجا افتاد، به آن کوچه پر درخت خلوت پشت مدرسه، گوشهايت را خوب تيز کني، مطمئنم که صداي جيک جيک مي‌شنوي، اگر چه جوجه‌ها را به ضرب و زور پراکنده کرده باشند اينجا و آنجاي دنيا.
از آن پنجره آهني پشت کاجها هم غافل نشو، هنوز چشمهاي سياه کنجکاو نگاهت مي‌کنند، هنوز پشت آن ميله‌ها لبريز از نگاه ماست.
|||110779431370420301|||2/04/2005 01:56:00 pm|||sayeh|||
گاهي وقتها فکر مي کنم بعضي ها آرزوها و ناکاميهاشون رو تو زندگي بقيه دنبال مي کنن. مثل پدر مادرهايي که دلشون مي خواد بچه ها آرزوهاي اونا رو دنبال کنن...راهش همينه که اگر قدمهات ثابت و استواره مسيرتو ادامه بدي...
زنده باد خودمون! زنده باد کنده شدن و با باد رفتن...
مي دانم. پوستت، پوستمان كنده شده تا همين بشويم. پس خوب است. نه؟
هر لحظه از زندگي يه سرمايه است اگه داري براي چيزي صبر و تحمل ميکني داري از سرمايه هات مصرف ميکني ...
ترس بدترين دشمن آدمي است ، و بدبختانه ترس گاهي با خودش ثبات مي آورد . آدمهايي که زندگي هاي با ثبات ولي بي حرکت را انتخاب کرده‌اند و مي کنند ، بنده ترس اند ... آدمها عاشق کليشه هاي دختر شاه پريانند ، اما تو پات را از کليشه هاشان بيرون گذاشته اي . همين يعني زنده بودن . بي تکليفي هم سر جهازي آدمهاي شجاع است ... زنده بودن بهايي دارد ... رنج هم دارد ، حرفهاي مزخرف اين و آن را هم دارد ، اما به همه اينها مي ارزد
يه موقع انقدر قوي و بزرگ شده اي که حرف مردم رو به هيچي حساب نکني. فقط صبور باش... اين رفتاري که همه براي خودشون حق اظهار نظر قائلند و از اون بد تر ما هم براشون اين حق رو قائليم به خورد فرهنگمون رفته. طول ميکشه تا آدم بخواد کامل بکنتش...
خيلي وقت است که حرف مردم جاي حرف هامان را گرفته است/ و اين اصلا چيز جديدي نيست/ اين سايه اي که از تو مانده است سايه ي مردم است/ و اين از همه دردناک تر است/ درد دارد/ نگاه کن/ همه مان «مردم» شده ايم/
هر کجا هستي باش/ آسمان مال تو است /پنجره فکر هوا عشق زمين مال تو است...
اونقد ميفهممت که انگار همشو خودم نوشتم. سطر به سطر. کلمه به کلمه. باورم نميشه انقد تو يه نقطه مشترک وايساده باشيم... اصن اونقد خودمي که نميدونم چي بگم. راستي من گاهي يادم ميره قدر نبود اون تکرر خسته پر آرزو رو بدونم...
کاش مي شد معجزه اي رخ دهد و ... مردم کمي هم به <خود> بينديشند نه به < ديگران > و آن چه مي کنند...
هرچند که خيلي حرص آوره و کاملا حست رو درک مي کنم... اين حرف دل من هم هست

...............

جمله ها مال نظر خواهي پست قبلمه، از اون نظر خواهيها بود که به دلم خيلي چسبيد. کيف کردم که اين همه دوست ديده و نديده باهام همراهند.
فقط يه سوال برام پيش اومده، چرا عموم نظردهنده ها خانومها بودن؟ همه جمله هاي بالا گوينده هاشون خانم هستند، در واقع فقط خانومها با نوشته قبلي همذات پنداري کردند و نظر گذاشتند. مي‌شه نتيجه گرفت که آقايون مشکلي تحت عنوان"حرف مردم" را باهاش روبرو نيستند يا نديده مي گيرند. درست مي‌گم؟
|||110750945495403835|||1/30/2005 10:42:00 am|||sayeh|||
دير مي‌نويسم و بي‌ربط به هم، خودم مي‌دانم. از خودم و موقعيتم کمتر مي‌نويسم، اين را هم مي‌دانم و عمدا اين کار را مي‌کنم.
هم من در موقعيت بدي قرار دارم و هم اينجا امنيتش را از دست داده است. راهش شايد اين بود که بروم به آدرسي ناشناس و راحت باشم؛ ولي از ضعفهاي من يکي هم دلبستگي به همه مکانهاي پيشين و عادتهاي پيشين است. دلم نيامد که دوستاني را که حقيقتا دوست بوده‌اند و مرهم و در طول اين سه سال همه روزهاي مرا دنبال کرده‌اند، از دست بدهم. حيف...حيف که همه کساني که اينجا را مي‌خوانند، آنقدرها هم مهربان نيستند. راحت زخم مي‌زنند و آدم از ترس زخمهاي قبلي خودش را جمع و جور مي‌کند و ترجيح مي‌دهد کمتر از خودش بگويد، يا حداقل صبر کند و با خيال راحت حرف بزند.
موقعيتم دشوار است. همه اقامتهايم موقت است. همه روزهايم در انتظار پذيرش فلان دانشگاه يا ويزاي فلان دولت فخيمه مي‌گذرد و سخت‌ترين لحظه‌هايم، لحظه جواب دادن به سوالهاي اين و آن است. کاش که فقط سوال کنند و از سر دلسوزي بخواهند از تو و وضعيتت بدانند. فکرش را بکنيد که بي‌برنامه ترين آدمهاي دنيا از برنامه‌ات مي‌پرسند و نصيحتت مي‌کنند!!!آدمهايي که مي‌داني حداقل چهارپنج سال است که يک قدم مثبت يا منفي در زندگيشان برنداشته‌اند و مدام دچار استيصال بوده‌اند.
طرف سي و سه سالش است و هنوز تصميمش در مورد عوض کردن ماشين يک سال به درازا مي کشد!
طرف چهار سال است عاشق کسي است که نامزد دارد و منتظر تغيير عقيده يار خيالي نشسته است.
آن يکي خيلي سال است که نه مي‌خواهد کار کند، نه مي‌خواهد درسش را ادامه بدهد، نشسته است به انتظار خواستگار پولداري که از اين وضعيت نجاتش دهد.
اين يکي نه رشته‌اي را که خوانده دوست دارد، نه هيچ رشته ديگري را، نه شغل الانش را دوست دارد، نه هيچ شغل ديگري را و برنامه‌اي هم براي تغيير وضعيت ندارد.
اين يکي پنج شش سال است که بيکار است و دچار هزار بيماري رواني. مي‌نشيند و اندر ضررهاي مهاجرت نطق مي‌کند. لازم به ذکر نيست که تا به حال يک بار هم پاي خودش به آن طرف مرزها نرسيده است.
از همه بدتر، آنهايي هستند که زندگيهاي زناشويي وحشتناک دارند و گرفتار هزار و يک مصيبت تحميلي و خود‌خواسته خانوادگی و اقتصادی اند و بازبه بقيه توصيه مي‌کنند:"ازدواج کن، بچه دار شو، چرا ازدواج نمي‌کني؟ آخرش چي؟"
همه اينها به خودشان مربوط است. مي‌توانند هزار سال ديگر هم سرگردان بمانند، عاشق بي معشوق باشند، خواستگار بشمرند و با مادرشوهرشان جنگ کنند، اينها به خودشان مربوط است؛ فقط اي کاش از عادت مزخرف ايرانيها، تعيين تکليف براي زندگي اين و آن، دست برمي‌داشتند. آن وقت من هم جراتش را داشتم که اينجا از خودم بنويسم. از جور ديگر زندگي که با ترس و لرز انتخابش کرده‌ام، که در هر قدمش پايم مي‌لرزد و با اين حال منصرف نمي‌شوم.اميدوار مانده‌ام ونمی‌خواهم خودم را بترسانم، فقط اگرديگران هم از ترساندنم دست بر‌مي‌داشتند.
مي‌دانم، اينها همه ضعف خودم هم هست. نبايد با حرفهاي ناحساب اين آشنا و آن آشنا، با جمله‌هاي بي‌سرو ته فلان وبلاگ نويس کم سواد، با نصيحتهاي از سر تنگ چشمي دوستان سابق، از جا در بروم. نبايد توي تله هاي رواني ديگران گير کنم. اگر راهي را انتخاب کرده‌ام و به درستي آن مطمئنم، نبايد قدم سست کنم. با اينحال سخت است. آخر من هم دست پرورده همين جامعه و همين سنتها هستم. آخر براي من هم هنوز حرف مردم، حرف مردم است. خودم هم تا چند سال پيش با ديدن آدمهايي که حال وروز الان مرا دارند، پشت چشم نازک مي‌کردم.
تنها خوشحالي من شايد اين باشد که به همان حال سابق نماندم، وگرنه بايد روزها با خرده گيري از اين و آن سرم را گرم مي‌کردم و شب ها با بغض آرزوهايي که جرات عمل کردن به آنها را نداشتم، سر بر بالش مي‌گذاشتم.
|||110706938445942141|||1/18/2005 11:28:00 pm|||sayeh|||
به استناد قانون مصوب 39 براي مقابله با تروريزم در صورتي كه مجازات جرم هواپيماربايي واقع شود يعني هواپيما در اختيار هواپيماربايان قرار گيرد 3 تا 15 سال حبس دارد ولي متأسفانه دادگاه انقلاب بر خلاف تمام ضوابط حقوقي اين سه نفر را محارب تشخيص داده و به به اعدام محكوم كرده است و ديوان عالي كشور نيز حكم را تأييد كرده و كميسيون عفو نيز با عفو آنها مخالفت كرده است .

عليزاده با طرح اين سؤال كه مسؤليت اين حكم غلط را چه كسي به عهده مي‌گيرد؟ در پايان خاطر نشان كرد: موكلانم هم اكنون در زندان رجايي شهر به صورت انفرادي نگهداري مي‌شوند كه اگر فردا صبح اين سه نفر اعدام شوند، دادگستري نمي‌تواند از اين حكم غلطي كه صادر كرده، دفاع كند
.....

نمي دونم که پتيشن امضا کردن اصلا موثره يا نه. فقط به اين توجه کنيد که دو تا از هواپيمارباها 17 و 18 ساله هستند و نفر اصلی (خالدهرداني) قهرمان دووميداني و از بچه‌هاي جنگ بوده که به دليل مشكلات مالي و براي دست آوردن پول قصد ربودن هواپيما را داشته. نه اين که قصد جلب ترحم کسي رو داشته باشم، ولي خوب ارتفاع پست رو که ديدين؟
|||110607894724497539|||1/17/2005 04:27:00 pm|||sayeh|||
قديمها پيدا کردن دو گوش شنوا برايم آسان تر از حالا بود. بالاخره کسي پيدا مي‌شد که براي درد‌دل کردن مناسب باشد. ديشب از آن شبهايي بود که خيلي دلم مي‌خواست براي يکي حرف بزنم؛ ولي نشستم حساب کتاب کردم و ديدم که بين اين همه آدم مجازي و حقيقي که مي‌شناسم، غير از دو نفرشان که از بخت بد ديشب در دسترس نبودند، با هيچ کس قادر نيستم راحت حرف بزنم. يا خجالت مي کشم يا آن که دغدغه جديد اين روزها به سراغم مي‌آيد.
چيزي که به آن مي‌گويم دغدغه، البته تازه به وجود نيامده. از خيلي وقت پيش بوده، فقط من به تازگي متوجه آن شده‌ام: از بين همه آدمهايي که تا همين ماههاي اخيرعادت داشتم با آنها درددل کنم، چه دوست و چه خانواده و فاميل، به غير از يکي دو مورد استثنا، هيچ کدامشان هرگز مرا متقابلا براي شنيدن حرفهايشان انتخاب نکرده‌اند. قبلا برايم مهم نبود، همين که خودم حرف مي زدم و آنها مي‌شنيدند و خيلي وقتها سعي‌کردند که کمک کنند، کافي بود. فضولي نمي‌کردم و گمان مي‌کردم که اگر مشکلي برايشان پيش بيايد، آنها از گفتن دريغ نمي‌کنند و من از کمک کردن!
حالا اما خودم را برده‌ام زير سؤال: قابل اعتماد نيستم يا کاري از دستم برنمي‌آيد؟ هر کدام که باشد، ديگر هيچ دلم نمي‌خواهد از کسي بپرسم که "چي شده؟"، مي‌ترسم که نگراني‌ام به فضولي تعبير شود. در مقابل خودم هم دارم تمرين مي‌کنم که در جواب "چي شده؟" ديگران فوري ضعف نشان ندهم و سر درد دلم باز نشود. مي‌توانم به راحتي بگويم: "من خوبم، چيزي نيست!".
با اين همه، فکر کردن به اين مسئله اين روزها به شدت آزرده‌ام کرده است. غير از همان دو نفر که ذکرشان رفت و الحق يکيشان روز شنبه موقع مناسبي به دادم رسيد و دومي هم سنگ صبور يک سال گذشته بوده، در مورد بقيه دچار وهم بوده‌ام. خودم را به آنها نزديک مي‌دانسته‌ام، در حالي که هميشه از من دور بوده‌اند.
|||110596680431919106|||1/13/2005 01:17:00 am|||sayeh|||
حيف که براي فروغ نمي شود کامنت گذاشت. وگرنه خيليها برايش مي نوشتند که همه اين حرفهاي تلخ راست است و هزارها هزار همدرد دارد......
|||110556719039377157|||1/10/2005 09:46:00 am|||sayeh|||
وبلاگهايمان در بندند.
اينترنتمان در حبس است.
براي آزاديمان حکم اعدام صادر شده.
و ما براي زندانبان‌ نامه مي‌نويسيم.
هاي مردم دنيا، ما دموکرات ترين و مودب ترين زندانيهاي روي زمين هستيم؛ چون چاره ديگري نداريم!
|||110533787313014056|||1/08/2005 04:03:00 pm|||sayeh|||
...از برف بگويم. يادت هست که آن وقت‌ها برف را چقدر دوست داشتيم؟ براي من که برف خيلي عزيز بود. نه فقط گرماي آن سامان آزار دهنده بود، که برف، اصولا حضور برف به شکل قشنگي ريخت در و ديوار و زمين و زمان را عوض مي‌کرد. فرو باريدن اين پرهاي سفيد و پاکيزه‌اي که همه جا، همه پست و بلند زمين چرک را مي‌پوشاند و به چشم‌انداز جلوه خيره‌کننده‌اي مي‌داد، خودش يک اتفاق قشنگ، يک استثناي عزيز بود، کاري که با ريخت شهر مي‌کرد و نقشي که در زندگي يکنواخت روزمره ما بازي مي‌کرد، باز خودش يک تمايز ديگر برف بود...

اين چند روزه "ايستگاه آبشار" پرويز دوايي را دست گرفته بودم. از لحظه اولي که کتاب را شروع کردم، فضاي نوستالژيکش را زياد دوست داشتم، به همان مکانهايي شباهت داشت که پدرم از روزگار بچگي‌اش نقل مي کرد. دانستن اين که" پرويز دوايي" دقيقا همسال و به احتمال زياد هم‌محل پدرم بوده‌‌است، جذابيت کتاب را برايم چند برابر مي‌کرد.
امروز در همين داستان "روز برفي" که قسمتي از آن را آورده‌ام، ناگهان برخوردم به اسم و فاميل پدرم که از قرار معلوم با نويسنده سالها در يک کلاس بوده‌اند و روي يک نيمکت مي نشسته‌اند!! بدبختانه هيچ راهي به نظرم نمي رسد که به درستي حدسم پي ببرم. پدر که ديگرنيست و بعيد مي‌دانم که از آشناها هم کسي چيزي به ياد بياورد. خود" پرويز دوايي" هم که سالهاست مقيم پراگ است و فکر نمي کنم بشود به او دسترسي داشت. مانده‌ام کنجکاو و مستاصل!!
|||110518786383512296|||1/04/2005 08:59:00 pm|||sayeh|||
شمع و شراب و شبهاي روشن

دختر موسياهي رامي‌‌شناختم که عاشق سه رنگ آخر رنگين کمان بود: زرد و نارنجي و قرمز.
پرده‌هاي اتاق دخترک نارنجي بود، نور زرد شمع هميشه خوشحالش می‌کرد و همه جا مي‌گفت که عاشق شراب قرمز است.
داستان اين دختر هم مثل داستان همه دخترهاي مو سياه ديگر بود، پر از اشک و آه و گل و بوسه. فقط يک فرق کوچک با بقيه داستانها داشت. دختر داستان ما قدري شاعر بود يا خودش اين طور خيال مي‌کرد. همين خيال وادارش کرده بود که روزها و سالها بنشيند به انتظار يکي که بيايد و شعرهاي بي سر و تهش را به اندازه خودش دوست داشته باشد.
مثل همه داستانها، انتظار دختر داستان ما هم يک روز به سر آمد. تحسين کننده مهربان شعرها رسيد و به موهاي سياه شاعر خيالي دل باخت. دخترک پرده ها را کنار زد، شمعها را خاموش کرد و گذاشت نور زرد و نارنجي و قرمز خورشيد به روزهاي تاريکش وارد شود. بعد جام شرابش را به سلامتي همه شبهاي روشن همه داستانهاي عاشقانه بالا برد.
|||110485983046064428|||1/02/2005 08:25:00 am|||sayeh|||
رابطه های مخدر




روشنفکر به کی میگم؟
|||110464202171345006|||12/31/2004 03:42:00 am|||sayeh|||
سه نيمه شب است. نشسته ام ونقاشيها را زير و رو مي کنم. موضوع تحقيق خواهرم هستند. نقاشي بچه هاي هفت ساله با عنوان " خانه". سعي مي کنم حدس بزنم خانه هايشان چه شکلي است؟ نقاشيها چقدر به واقعيت شبيه هستند؟ چقدر به تخيل يا به آرزو نزديک هستند؟
نقاشي اين يکي پر از پروانه است و گربه قهوه اي اش خپل ترين گربه روي زمين است.
خانه آن يکي انگار مشرف به يک خيابان شلوغ است. خطهاي سفيد وسط آسفالت را با دقت کشيده و ماشينها را که در رفت و آمدند.
اين يکي از بالا نگاه کرده واسم اتاقها را يکي يکي نوشته است. اتاق شاهين، اتاق مامان بابا، هممام (منظور همان حمام است . هنوز درسشان به ح و تشديد نرسيده!).
صفحه اين سبز سبز است با رودخانه اي در وسط . خواهرم مي گويد : خيلي پسر خوبي بود. نشسته بود و آرام آرام رنگ مي کرد. راست مي گويد. نقاشي اش پر از آرامش است، پر از حوصله.
به خواهرم خوش گذشته است. مي گويد: مدام و براي هر چيزي اجازه مي گرفتند: خانوم اجازه مي شه سقف خونه رو هم بکشيم؟ مي شه درخت بکشيم؟ مي شه هواپيما بکشيم؟ مي شه لودرهم بکشيم؟( از قرار معلوم پدر بچه صاحب يک عدد لودر بوده!).خانوم... ما يه پيکان داريم و يه رنو. اين پيکانمونه! ...اجازه، مال ما قشنگ شد؟... دلم ضعف مي رود. دلم براي هفت سالگيشان، براي صميميت و معصوميتشان ضعف مي رود.
به آخرين نقاشي نگاه مي کنم. درخت کريسمس است. از اسم کنار صفحه معلوم است که پسرک مسيحي نيست. عجيب و در عين حال شيرين است که عيد، هر عيدي که باشد، فارغ از همه دردهاي دنيا، فارغ از همه جنگها و زلزله ها و مرگها، به دنياي بچه هاي هفت ساله حتما سرک مي کشد.
.
.
.
اي هفت سالگي/ ../ بعد از تو پنجره كه رابطه‌اي بود سخت زنده و روشن/ ميان ماه و پرنده/ ميان ما و نسيم/ شكست/ شكست/ شكست.
|||110445242032906020|||12/24/2004 08:13:00 pm|||sayeh|||
اگر بين سالهاي 67 تا 72 بيننده برنامه کودک ساعت 5 بوده باشيد، رابطه کريسمس و اسکروچ را کاملا درک مي کنيد. دوصحنه به روشني در خاطر من مانده. يکي صحنه شکستن قلبهای صورتی بالای سر آن دختر مژه بلند و ديگري صحنه اي که کارمند اسکروچ يک نخود فرنگي را با چاقو نصف مي کرد.
بدرود اي خسيس...
|||110390669217956290|||12/21/2004 02:17:00 am|||sayeh|||
به مادرم
و همه مادرهايي که اين متن را مي خوانند
و مادر بهار

از مادر زياد گفته اند، از مادر زياد مي شنويم وبا اين حال باز به قول رفيق شفيقم : آن چه انگار پايان ندارد وجود نازنيني است كه نام اش بر تارك فهرست نشسته است و چه خوش هم.

رابطه من و مادرم رابطه پيچيده اي بوده است، پر از فراز و نشيب، پر از قهر و آشتي. ما روزهاي زيادي با يکديگر جنگيده ايم و روزهاي زيادي را کنار هم ايستاده ايم.

چند سال پيش مسابقه انشايي در مدرسه برگزار شد با موضوع مادر: يادم هست که بيتا نفراول شد. من چيزي ننوشته بودم. با مادر حرفم شده بود و واکنش بچه گانه ام اين بود که در مسابقه شرکت نکردم. پشيماني ننوشتن آن انشا هنوز با من است.

يکي دو سال بعد از آن باز يک روز صبح با مادردعوايم شد. در را به هم زدم و رفتم به کتابخانه نزديکي که گاهي در آن درس مي خواندم. ناهاربا خودم نبرده بودم.حوالي ظهردر کتابخانه باز شد. مادر، ظرف غذاي من را روي ميز نزديک در گذاشت و بي يک کلمه حرف و بي آن که به سمت من نگاه کند، آنجا را ترک کرد. ساناز خنديد و گفت: مادر، عاشق بي توقع!

همين آخريها بود که رژيم گرفته بودم. صبحانه معمولا يک ليوان شير مي خوردم. عصبي و بدادا شده بودم. سر مادرم داد زدم که اين شيرهايي را که مي خرد چربي دارند و فلان مارک چربي اش کمتر است. ناراحت شد و رو ترش کرد. فرداي آن روز مسافر بود. صبح که بيدار شدم پاکت شيرکم چربي توي يخچال بود. مادرم قبل از رفتنش خريد کرده بود. محال است که مارک آن شير کم چربي مسخره، اين جريان را به ياد من نياورد.

شايد بايد از روزهاي جدي تري حرف بزنم. از روزهايي که دلم مي خواسته مادرم را در آغوش بگيرم و نتوانسته ام:
روزي که بدن بي جان پدرش- پدربزرگم- را از خانه مي بردند و من به مادرم نگاه مي کردم که گريه را سر داده بود. آخر زياد به ديدن گريه مادر عادت نداشتم.
روزي که قرار بود مادر راعمل کنند و ساعت عمل که دررسيد، من به رفتن مصممش نگاه کردم و تمام ترس دنيا به جانم ريخت... اگر بر نگردد؟
و روزي که از پشت شيشه هاي کلفت بد قواره فرودگاه نگاهم به نگاهش افتاد
...
نه ...شايد بايد از روزهاي خيلي سخت تر بگويم، از روزهاي ايستادنش کنار ما، از روزهاي تلاش و خودداري و نااميد نشدنش:
روزهاي پس از مرگ پدر، روزهاي نگاه کردن به خانه خالي که براي من روزهاي آموختن تحمل از مادربود... وبعد نوبت حادثه هاي رنگارنگ زندگي من در رسيد واين مادربود که تمام آن لحظات کنارمن ايستاد و نگذاشت حتي لحظه اي خيال کنم که تنها هستم. هر چه زمان بيشتر مي گذرد، بيشتر دستگيرم مي شود که آن حمايت شجاعانه کارهر کسي نيست. من و مادر راه درازي را با يکديگر آمده ايم.
من هرگز مثل او محکم نبوده ام. هرگز مثل او شجاع نبوده ام. هميشه شکننده تر و ترسوتر و ضعيف تر بوده ام. هميشه باعث نگراني او بوده ام ، برعکس خودش که به ديگران اجازه نمي دهد که نگرانش باشند.
مي داني مادرجانم؟ من معتقدم که چيزي در دنيا خوب تر از اين نيست که مادري باشي به گرمي خورشيد تابستان واتفاقا در اولين شب زمستان- شب يلدا- متولد شده باشي.
پس ...تولدت مبارک...
حالا گمان مي کنم قدري از پشيماني ننوشتن آن انشا کاسته شده است، همان نوشته اي که از آن روز مدرسه به تو بدهکار بودم.


|||110358325161752262|||12/18/2004 03:32:00 pm|||sayeh|||
طي سه سال گذشته چيزهاي عجيب و غريبي در زندگي من رخ داد. از ته دل اميدوارم اين سالها تکرار نشود و آرامشي را که اين روزها دارم، بتوانم مدتهاي مديد حفظ کنم. از اين که همه اين اتفاقات براي من افتاده، چه در رخ دادنشان سهيم بوده ام و چه نبوده ام، احساس خسران نمي کنم. زندگي با تجربه هايش تعريف مي شود و مي دانم که همه اين تجربه ها، از گران گرفته تا ارزان، به کارم خواهند آمد.
خيلي سخت بود فهميدن و قبول کردن اين که به رابطه آزار دهنده به هر قيمتي بايد خاتمه داد. خيليها عمرشان را به پاي رابطه هاي معيوب مي گذارند و نمي دانند اشکال کار از کجاست. در اين خيال باطلند که صبر همه کارها را درست مي کند و با دست خودشان زندگي چند نفر را خراب مي کنند. اين رابطه ها هستند که به شخصيت ما شکل مي دهند و اگر آزار دهنده و نگران کننده باشند، شخصيت ما دچار اختلال مي شود.
اين چند ماهه اخير به پيوستگي روابط و شخصيتها خيلي فکر کرده ام. شايد به اين خاطر که خواسته و ناخواسته با تعدادي از آدمهاي دور و برم ارتباطم خيلي کم شد و به اين فکر افتادم که چرا و بر چه اساسي آن روابط شکل گرفته بود و چرا امروز به اين نقطه رسيده؟
پيش خودم قطع دوستيها را به دو دسته تقسيم کردم:
دسته اول شامل کساني بود که از سر اجبار با آنها مراودت داشتم و بي شک نبودنشان بار سنگيني براي من نبوده و نيست.
دسته دوم اما شامل کساني مي شود که روزگاري فکر مي کردم دوستان ارزشمند زندگيم هستند. ولي با کمال تعجب شاهد اين بودم که تحت تاثير رخدادهاي سال قبل، نوع ارتباطشان با من تغيير کرد. راجع به اين گروه زياد فکر کرده ام. دست آخر به يک نتيجه رسيدم. همه افراد اين گروه يک خصوصيت مشترک دارند: دنيا را سياه و سفيد مي بينند و معتقدند آدمها يا خوب هستند يا بد و غير از اين نمي تواند باشد.

طرف فلان حرف را زده، پس بد است. فلان کار را کرده، پس خوب است...
حکومت آخوندي بد است، بنابراين شاه خوب بود....
رييس قبلي خوب بود، نتيجه مي گيريم که رييس جديد بد است ....
فلاني بهترين آدم روي زمين است، پس بايد سر تا پايش را طلا گرفت و بقيه هر چه بگويند غلط است....(اين فلاني مي تواند رهبر سياسي باشد، مي تواند پدر و مادر و معلم باشد و قس عليهذا...هر که هست، هرگز اشتباه نمي کند!)


همه جمله هاي بالا از ذهن آدمهاي بت ساز مي گذرد. آدم بت ساز، همان کسي است که بي دليل خودش را مديون يک عده مي بيند و آنها را ستايش مي کند و ميشود دشمن خوني يک عده ديگر. تمام رابطه هايش از نوع بنده و معبود يا مريد و مراد هستند!!! اين آدم ياد نگرفته ديگران را با همه خصوصياتشان ببيند و بعد تصميم بگيرد. قبلا تصميمش را گرفته است. بت سازي يا همان مطلق گرايي شايد بيماري نباشد. ولي زندگي را از آنچه که هست، به خودمان و ديگران سخت تر مي کند.
اگرامروز من ديگر به چشم آنها خوب مطلق نيستم و بد مطلق شده ام، بگذار بد بمانم. اصراري براي توضيح دادن ندارم. اگر تنها به قاضي رفته اند و شادمان برگشته اند، تنها چاره اين است که به حال خودشان بگذارمشان. تجربه ثابت کرده که آدم بت ساز هرگز دوست خوبي نمي شود.
امروز و حالا، خوشحالم که دوستيهايم را غربال کرده ام و ديگرهيچ رابطه اي را بر خلاف ميلم تحمل نمي کنم. خوشبختانه تعداد آنهايي که از غربال گذشته اند، خيلي زيادتر از آن بود که فکر مي کردم. خيليهايشان اينجا را مي خوانند و کاش بدانند که چقدر از وجود داشتنشان و از دوستي ارزشمند و عميقشان خوشحالم .
|||110337164930074111|||